نکات کلیدی
۱. هنر باستانی: نیرویی قدرتمند و علاقهمند که باید از آن هراس داشت
«ما اجازه نمیدهیم شعری وارد شهرمان شود،» افلاطون با بیانی که حس زیباییشناسی ما را متحیر میکند، میافزاید: «جز سرودهای ستایش خدایان و تمجید از مردان نیک.»
قدرت دیرین هنر. در یونان باستان، هنر نه بهعنوان منبعی برای لذت بیطرفانه، بلکه بهعنوان نیرویی قدرتمند و عمیقاً درهمتنیده با زندگی دیده میشد که توانایی تأثیرگذاری بر روح و شهر را داشت. ممنوعیت مشهور افلاطون برای شاعران در جمهوری آرمانیاش ناشی از ترس واقعی او از قدرت آنان در شکلدهی احساسات و باورها بود که میتوانست نظم اجتماعی را تهدید کند. این دیدگاه، ماهیت علاقهمندانه هنر و تأثیر مستقیم آن بر امور انسانی را برجسته میسازد.
توانایی شگفتانگیز. سوفوکل نیز توانایی فنی انسان (τέχνη) — قدرت آوردن چیزها به وجود — را «شگفتانگیزترین چیز» میدانست که میتواند به خوشبختی یا نابودی منجر شود. این ظرفیت تولیدی که در هنرمند نهفته است، نیرویی بود که میتوانست نظم موجود را برهم زند و موجب تمایل به حذف آن از جامعه شود. جهان باستان پتانسیل تحولآفرین هنر را، چه به نفع و چه به زیان، به رسمیت میشناخت.
فراتر از لذت صرف. برخلاف مخاطبان مدرن که هنر را برای لذت زیباییشناسانه میجویند، بینندگان باستانی هنر را چیزی میدیدند که میتواند ترس الهی (θει + ̑ος ϕοβός) یا درگیری عمیق روحانی را برانگیزد. این رابطه شدید و علاقهمندانه بهشدت با تأمل منفعلانهای که بعدها در زیباییشناسی رایج شد، تفاوت دارد و نشاندهنده تغییر بنیادین در نقش و برداشت از هنر در گذر زمان است.
۲. تولد زیباییشناسی: هنر از منظر ناظر بیطرف
کانت گمان میکرد که با تأکید بر صفات زیبایی که به شرافت دانش اعتبار میبخشند — بیطرفی و جهانشمولی — به هنر احترام میگذارد.
تغییر دیدگاه. فهم مدرن از هنر، بهویژه از زمان کانت، بر دیدگاه ناظر و مفهوم «لذت بیطرفانه» متمرکز شده است. این رویکرد زیبایی را بر اساس قضاوتی تعریف میکند که از منافع شخصی یا درگیری حسی آزاد است و بیطرفی و جهانشمولی را بهعنوان معیارهای کلیدی زیباییشناسی برجسته میسازد. نیچه این دیدگاه را نقد میکند و معتقد است که تجربه خلاق و علاقهمندانه هنرمند را نادیده میگیرد.
هنرمند در برابر ناظر. نیچه دیدگاه کانت را با تعریف استندال از زیبایی بهعنوان «وعدهای برای خوشبختی» مقایسه میکند و زیبایی را با نیروی خلاق و اراده قدرت هنرمند مرتبط میداند، نه قضاوت منفعل ناظر. این نقطه عطفی است که تمرکز را از تأثیر هنر بر بیننده به نیروی مولد درون خالق منتقل میکند، نماد آن ارتباط پرشور پیگمالیون با مجسمهاش است.
پاکسازی زیبایی. حرکت به سوی بیطرفی با هدف پاکسازی مفهوم زیبایی از درگیری حسی (αἴσθησις) بود، اما در این فرآیند هنر را به افقی خنثی و زیباییشناسانه محدود کرد. این پاکسازی، هرچند به ظاهر هنر را ارتقا داد، بهطور پارادوکسیکال ارتباط حیاتی و علاقهمندانه آن با زندگی و خوشبختی را که هنرمندانی چون آرتو و رمبو بعدها بهشدت در پی بازپسگیری آن بودند، کاهش داد و اغلب با خطرات شخصی همراه بود.
۳. مرد ذوقمند و شکاف میان هنرمند و مخاطب
«هر کس این را احساس کند و دوست بدارد، ذوق کامل دارد؛ اما کسی که آن را درک نکند و چیزی کمتر یا بیشتر از آن را دوست بدارد، فاقد ذوق است.»
ظهور ذوق. در اواسط قرن هفدهم، شخصیت «مرد ذوقمند» پدید آمد که دارای توانایی ویژهای برای تشخیص «نقطه کمال» در هنر بود. این دوره نوینی بود که قضاوت زیباییشناسانه به مهارتی متمایز تبدیل شد و افراد دارای حساسیت ظریف را از دیگران جدا ساخت، همانطور که لا برویر توصیف کرده است. این پدیده نوظهور بود، زیرا دورههای پیشین چنین مرزهای روشنی برای ذوق نداشتند.
هنر به قلمرو ناظر تبدیل میشود. با رسمی شدن ذوق، اثر هنری، بهویژه پس از تکمیل، به قلمرو انحصاری آزادی خلاق هنرمند بدل شد و غیرهنرمند به نقش ناظر منفعل محدود گردید. این با دوره رنسانس که حامیانی چون ژولیوس دوم با هنرمندان همکاری فعال داشتند، تفاوت دارد؛ جایی که رابطه میان خالق و مخاطب یکپارچهتر و هنر در زندگی اجتماعی و معنوی عمیقاً جای داشت.
فاصله رو به افزایش. پالایش ذوق که با هدف ارتقای تجربه ناظر بود، ناخواسته فاصلهای با نیروی حیاتی اثر ایجاد کرد. در حالی که مرد ذوقمند حساستر شد، هنرمند به سوی عجیبوغریب شدن و عدم تعادل حرکت کرد و از بستر اجتماعی به فضای رقیق زیباییشناسی گام نهاد. این شکاف رو به رشد میان فرایند خلاق هنرمند و قضاوت تحسینآمیز ناظر، ویژگی متمایز هنر مدرن گردید.
۴. ذوق بد و انحراف: سوی تاریک قضاوت زیباییشناسانه
«کسی که تحقیر نمیکند، نمیتواند قدر بداند... آیا بیرحمی زیباییشناسانه بخشی ضروری از آموزش هماهنگ نیست؟» — شخصیتی در «لوکینده» شلگل
پارادوکس ذوق. ذوق خوب در پی کمال، به نظر میرسد که گرایشی به سوی نقطه مقابل خود — ذوق بد — دارد. اعتراف مادام دو سووینی به جذب غیرقابل توضیحش به «آثار درجه دوم» با وجود حساسیت ظریفش، این پارادوکس را نشان میدهد. این امر حاکی از آن است که ذوق خوب صرفاً فقدان ذوق بد نیست، بلکه شاید از هزاران بیذوقی تشکیل شده و رابطهای پیچیده و شاید انحرافی دارد.
حیات ذوق بد. شخصیتهایی مانند آقای ژوردن مولیر، با وجود فقدان ظرافت، درگیرانه و علاقهمندانه با هنر مواجه میشوند، چیزی که ذوق پالایشیافته اغلب فاقد آن است. «ذوق بد سادهلوحانه» او به نظر میرسد به هسته حیاتی هنر نزدیکتر باشد تا حساسیت بدبین آموزگارانش. این نشان میدهد که هنر ممکن است قالب نامتمایز ذوق بد را به بلور گرانبهای ذوق خوب ترجیح دهد که میتواند فرد را بیتفاوت سازد.
انحراف زیباییشناسانه. با تبدیل ذوق زیباییشناسانه به توانایی متمایز، این ذوق همچنین با نوعی انحراف اخلاقی مرتبط شد؛ پادزهری برای درخت دانش که در آن تمایز میان خوب و بد محو میشود. شخصیت «برادرزاده رامو» در آثار دیدرو تجسم این موضوع است: مردی با ذوق عالی اما فساد اخلاقی مطلق، که ذوقش در خلأیی کامل و «گندیدگی اخلاقی» وجود دارد. این شخصیت شکاف رادیکال ذوق را نشان میدهد که وقتی از سایر تواناییهای انسانی جدا شود، به اصل انحراف بدل میگردد.
۵. موزه و گالری: هنر بهمثابه شیء انباشته و بیگانه
به نظر میرسد که تابلوهای منفرد خارج از تئاتروم پیتوریکوم ساکن که به آن سپرده شدهاند، واقعیت ندارند یا حداقل تمام معنای رمزآلود خود را تنها در این فضای ایدهآل کسب میکنند.
از ووندرکامر به گالری. گذار تاریخی از ووندرکامر قرون وسطایی (کابینت شگفتی) که بهطور بیرویه کنجکاویهای طبیعی، ابزارهای علمی و اشیای هنری را بهعنوان میکروکسمی از جهان در هم میآمیخت، به گالری یا موزه هنر مدرن، تغییر بنیادی در جایگاه هنر را نشان میدهد. مجموعههای اولیه هنر را در دنیایی گستردهتر از شگفتیها ادغام میکردند، جایی که اشیا از جایگاه خود در کیهان متحد معنا میگرفتند.
جهان خودبسنده هنر. گالری مدرن، نمونه آن تئاتروم پیتوریکوم تنییرز یا فضای خیالی بوشینی، هنر را بهعنوان جهانی خودکفا، محصور و جدا از بیرون ارائه میدهد. تابلوها دیوار به دیوار آویخته شده و جایگاه فردی خود را از دست میدهند و بخشی از یک جرم تصویری میشوند. این نشان میدهد که واقعیت هنر اکنون عمدتاً با حضور در این فضای ایدهآل و زیباییشناسانه تعریف میشود، نه عملکرد یا ادغام آن در زندگی.
از دست دادن منزلگاه. در این بُعد زیباییشناسانه، اثر هنری دیگر معیار اساسی سکونت انسان بر زمین نیست، سازنده و امکانبخش آن سکونت. بلکه به فضایی فرازمانی سپرده شده، ارزش متافیزیکی و مالی آن افزایش یافته و پیوند عینیاش با زندگی انسانی گسسته میشود. مانند آینه محدب بوشینی، شیء هنگام نزدیک شدن پس میکشد، گریزان میشود و واقعیت اصیلش ظاهراً حفظ شده اما در نهایت دستنیافتنی است.
۶. هنرمند بیمحتوا: نبوغ بهمثابه هیچچیز خودویرانگر
در نهایت سرنوشت هنر، هنگامی که همه خدایان در غروب خنده هنر محو میشوند، هنر تنها نفیای است که خود را نفی میکند، هیچچیز خودویرانگر.
شکاف رادیکال هنرمند. هنرمند که به «تابولا راسا» تبدیل شده و از موضوعات و فرمهای سنتی آزاد است، شکافی رادیکال را تجربه میکند. ذهنیت خلاق محض، جدا از محتوا، به انتزاعی بیماهیت بدل میشود که هر محتوایی را که لمس میکند، حل میکند. هنرمند گرفتار است: اگر به دنبال قطعیت در محتوا باشد دروغگوست، اگر به دنبال واقعیت در ذهنیت محض باشد پارادوکسیکال است و محکوم است کنار واقعیت خود بهعنوان «مرد بیمحتوا» زندگی کند.
طنز و دوگانگی. این وضعیت موجب پیدایش طنز میشود، تواناییای که هنرمند را از اتفاقی بودن جدا میکند و از برتری مطلق بر محتوا آگاه میسازد. بودلر این را «دوگانگی دائمی» میدید، قدرت بودن خود و دیگری، که به «کمدی مطلق» یا خنده مطلق منجر میشود. این دوگانگی هنرمند را در معرض تهدید شدید قرار میدهد، شبیه ملموث ماتورین، «تناقض زنده» که اعضایش دیگر توان تحمل اندیشهاش را ندارند.
خودویرانگری. هگل، در تحلیل طنز رمانتیک، سرنوشت ویرانگر آن را شناخت. با نابود کردن هر تعیینمندی، سوژه هنری خود را بالا میبرد اما ناگزیر است این نفی را بر خود بازگرداند و اصل نفی را نابود کند. این همان «هیچچیز خودویرانگر» (ein Nichtiges, ein sich Vernichtendes) است. هنر در نهایت خود نمیمیرد بلکه ابدی خود را در این حالت حفظ میکند، در بیابان زیباییشناسی سرگردان است و نمیتواند به اثر مثبت یا هویت با محتوا دست یابد.
۷. بحران پویسیس: هنر به پراکسیس بدل میشود، ریشهدار در اراده
«هر علتی که چیزی را به وجود آورد که پیش از آن نبود، پویسیس است.»
پویسیس در برابر پراکسیس. مفهوم یونانی پویسیس (آفرینش، آوردن به وجود) با پراکسیس (کردن، عمل کردن) متفاوت بود. پویسیس نوعی حقیقتگشایی (ἀ-λήθεια) بود که اشیا را از پنهانبودگی به حضور میآورد و پایان آن بیرون از خود اثر بود. پراکسیس، ریشهدار در موجود زنده (ζῴον)، عملی بود که با اراده (ὅρεξις) هدایت میشد و پایان آن در خود عمل بود و تنها اراده را به حضور میرساند.
تغییر به پراکسیس. در اندیشه غربی، این تمایز محو شد. پویسیس به نوعی agere (عمل کردن) و operari (بهکار گرفتن) تبدیل شد که بر پایه عمل ارادی قرار داشت. تمرکز از حقیقتگشایی اثر به عمل هنرمند، نبوغ خلاق و فرایند او منتقل شد. این زمینه را برای فهم هنر در بُعد پراکسیس، بهعنوان شکلی خاص از فعالیت خلاق فراهم کرد.
پراکسیس بهمثابه اراده. تفسیر ارسطویی پراکسیس بهعنوان اراده (ὅρεξις) ادامه یافت. با ارتقای کار به ارزش مرکزی (لاک، اسمیت، مارکس)، تمام فعالیتهای انسانی، از جمله تولید هنری، بهطور فزایندهای بهعنوان پراکسیس تفسیر شد، فعالیتی عینی و تولیدی ریشهدار در چرخه زیستی و نیروی حیاتی. این منجر به متافیزیک اراده شد که هنر را بهعنوان بیان اراده خلاق هنرمند میبیند، دیدگاهی که حتی نقدهای رادیکال زیباییشناسی نیز نتوانستهاند از آن فرار کنند.
۸. اصالت در برابر قابلیت بازتولید: شکاف در تولید انسانی
اصالت به معنای نزدیکی به اصل است.
وضعیت دوگانه تولید. با فناوری مدرن، تولید انسانی به دو حالت تقسیم شد: هنر (تحت حاکمیت زیباییشناسی) و محصولات فنی (تحت حاکمیت τέχνη). جایگاه هنر با اصالت یا اعتبار تعریف میشد — نزدیکی یگانه و غیرقابل بازتولید به منشأ رسمی خود. محصولات فنی، برعکس، با قابلیت بازتولید مشخص میشدند، اصل رسمی آنها الگویی بیرونی برای تکرار نامحدود بود.
بار اصالت. آموزه اصالت وضعیت هنرمند را منفجر کرد و آزادی از فرمها و سنتهای رایج را طلبید. در حالی که هدف ارتقای هنرمند بود، او را منزوی کرد و جایگاه اجتماعی عینیاش را تضعیف نمود. هولدرلین این را پیشبینی کرده بود و آرزو داشت هنر بتواند مهارت قابل محاسبه و تکرارپذیر دوران باستان را بازیابد تا «وجود بورژوایی» برای شاعران تضمین شود.
شکلهای ترکیبی. هنر معاصر بحران این شکاف را نشان میدهد و شکلهای ترکیبی مانند «ردیمید» و هنر پاپ را تولید میکند. ردیمید شیء قابل بازتولید را به حوزه اصالت یگانه منتقل میکند، در حالی که هنر پاپ هنر یگانه را قابل بازتولید میسازد. هر دو بر این شکاف بازی میکنند و ناتوانی شیء در دستیابی کامل به حضور را برجسته میسازند، معلق میان بودن و نبودن، تحقق «فقدان» یا «آمادگی برای نیستی.»
۹. ریتم و اپوخه: ساختار اصلی اثر هنری
(بیاموزید که ریتم انسانها را در بر میگیرد.)
ریتم بهمثابه منشأ. گفته هولدرلین «هر اثر هنری یک ریتم است» اشاره دارد به ریتم نه بهعنوان وحدت سبک یا ساختار قابل محاسبه (ἀριθμός)، بلکه بهعنوان اصل اصلی (οὐσία) که فضای اثر را میگشاید و حفظ میکند. برخلاف ماده اولیه (τὸ ἀρρύθμιστον) آنتیفون، ریتم فرم است، «علت وجود» که کل را بیش از مجموع اجزایش میسازد، مفهومی که تحلیل ساختاری اغلب با جستجوی عناصر نهایی از آن غفلت میکند.
**ریتم به
آخرین بهروزرسانی::
نقد و بررسی
کتاب «مرد بدون محتوا» به بررسی تحول هنر و زیباییشناسی میپردازد و شکاف میان هنرمند و تماشاگر را مورد کنکاش قرار میدهد. آگامبن در این اثر استدلال میکند که هنر مدرن به «هیچچیز خودویرانگر» تبدیل شده است که از هدف اصلی خود جدا شده است. او با بهرهگیری از اندیشههای فیلسوفانی چون کانت، نیچه و هگل، تغییرات در خلق و ادراک هنری را تحلیل میکند. این کتاب به مفاهیمی همچون ذائقه، نبوغ و نقش هنرمند در جامعه میپردازد. اگرچه برخی خوانندگان آن را دشوار یافتند، بسیاری از بینشهای آن درباره جایگاه هنر در فرهنگ معاصر و تحول تاریخیاش استقبال کردند.