نکات کلیدی
۱. موفقیت لیبرالیسم در وفاداری به خود، منجر به شکست آن شده است.
لیبرالیسم شکست خورده است—نه بهخاطر ناکامی، بلکه بهخاطر آنکه به خود وفادار مانده است. شکست آن ناشی از موفقیتش است.
پارادوکس اصلی. لیبرالیسم که قرنها پیش شکل گرفت و در ایالات متحده به اجرا درآمد، شرطبندیای بود بر این اساس که جامعه میتواند بر پایهی افراد دارای حقوق و جستجوی زندگی خوب خود با حداقل دخالت دولت و بازارهای آزاد بنا شود. این شرطبندی بهطرز چشمگیری موفق بود، بهسرعت در جهان گسترش یافت و ایدئولوژیهای رقیب مانند فاشیسم و کمونیسم را شکست داد. اما امروز نشانههای بحران عمیق همهجا دیده میشود:
- کاهش اعتماد عمومی به نهادها
- افزایش بدبینی نسبت به سیاست و نخبگان
- گسترش شکاف میان ثروتمندان و فقرا، مؤمنان و سکولارها
وعدههای شکسته شده. همان وعدههای لیبرالیسم که با «خود بودن کاملتر» آن نقض شدهاند. دولت بهطور بیرویه گسترش مییابد، حقوق فردی برای کسانی که ثروتمند نیستند ناامنتر میشود و اقتصاد به نفع «شایستهسالاری» عمل میکند که مزیتها را تداوم میبخشد. فاصلهی میان ادعاهای لیبرالیسم و واقعیت، شک و تردید را دامن میزند، نه اعتماد را.
بیماریهای موفقیت. ویرانیهایی که میبینیم نشانهی ناکامی در تحقق آرمانهای لیبرالی نیست، بلکه نشانهی موفقیت آن است. لیبرالیسم که قرار بود برابری، کثرتگرایی، کرامت و آزادی را ترویج کند، در عوض نابرابری عظیم ایجاد میکند، یکنواختی را تحمیل میکند، تنزل را پرورش میدهد و آزادی را تضعیف میکند. بهکارگیری تدابیر لیبرال بیشتر برای رفع این مشکلات مانند افزودن سوخت به آتش است.
۲. لیبرالیسم بهعنوان ایدئولوژیای پنهان و موذی عمل میکند.
موذیترین ویژگی غاری که در آن زندگی میکنیم این است که دیوارهایش مانند پسزمینههای صحنههای فیلمهای قدیمیاند، چشماندازهای بیپایان و بدون محدودیت را وعده میدهند و بنابراین محصوریت ما برای خودمان نامرئی میماند.
فراتر از سیاست. لیبرالیسم صرفاً یک نظام سیاسی نیست؛ بلکه یک اکوسیستم فراگیر است، نخستین معماری سیاسی که پیشنهاد میکند همهی جنبههای زندگی انسانی را به طرحی از پیش تعیینشده تبدیل کند. برخلاف ایدئولوژیهای آشکاراً اقتدارگرا، لیبرالیسم خود را بیطرف نشان میدهد و انکار میکند که قصد شکلدهی به روحها را دارد. خود را نامرئی میکند، مانند سیستمعامل یک رایانه.
بازسازی جهان. لیبرالیسم بهطور پنهانی جهان را به تصویر خود بازسازی میکند، آزادیهای آسان، لذت و ثروت را دعوت میکند. ماهیت ایدئولوژیک آن تنها زمانی آشکار میشود که تحریفهایش بیش از حد واضح شوند. مانند غار افلاطون، ما در واقعیتی زندگی میکنیم که توسط این ایدئولوژی شکل گرفته است، اغلب از محدودیتهایش آگاه نیستیم چون وعدهی آزادی بیپایان میدهد.
شکست ایدئولوژی. ایدئولوژی در نهایت شکست میخورد چون بر پایهی دروغهایی دربارهی طبیعت انسان استوار است و فاصلهی رو به گسترش میان ادعاهایش و تجربهی زیسته را ایجاد میکند. با افزایش این فاصله، رژیم مشروعیت خود را از دست میدهد، یا با تحمیل یکنواختی بر دروغ ادامه میدهد یا از فقدان باور فرو میپاشد. چشمانداز آزادی لیبرالیسم بیش از پیش به تمسخر میماند و انسانیت را در همان سازوکاری که قرار بود آزادی دهد، گرفتار میکند.
۳. لیبرالیسم بر فرضیات نادرست دربارهی طبیعت انسان و آزادی استوار است.
لیبرالیسم اساساً بر دو فرض انسانشناختی عمیق بنا شده که به نهادهای لیبرال جهت و رنگ خاصی میبخشد: ۱) فردگرایی انسانشناختی و مفهوم ارادی انتخاب، و ۲) جدایی و مخالفت انسان با طبیعت.
دو انقلاب بنیادین. لیبرالیسم با دو باور بنیادین زنده است که آزادی و طبیعت انسان را بهطور رادیکال بازتعریف میکنند. اول فردگرایی انسانشناختی و مفهوم ارادی انتخاب است که انسانها را بهطور رادیکال مستقل، خودمختار و غیررابطهای میداند. مشروعیت، از جمله پیوندهای سیاسی، خانوادگی و وابستگیها، وابسته به انتخاب فردی بر اساس منافع عقلانی است.
جنگ با طبیعت. فرض دوم جدایی و مخالفت انسان با طبیعت است. اندیشههای پیشامدرن انسان را بخشی از نظم طبیعی با هدفی ثابت میدیدند که نیازمند خودمحدودیت و فضیلت بود. لیبرالیسم این را رد میکند و به دنبال تسلط بر طبیعت از طریق علم و اقتصاد است و سپس این تسلط را بر طبیعت انسان نیز اعمال میکند، آن را قابل تغییر و انعطافپذیر میبیند.
تضعیف بنیانها. این فرضیات جایگزین فهمهای پیشالیبرال از آزادی بهعنوان خودحکومتی از طریق فضیلت و اتکا به هنجارهای اجتماعی تقویتکننده میشوند. صعود لیبرالیسم نیازمند تلاشهای مستمر برای تضعیف دیدگاههای کلاسیک و مسیحی، بازتعریف مفاهیم و استعمار نهادها با فرضیات انسانشناختی کاملاً متفاوت بود. این گسست، هرچند اغلب بهعنوان توسعه طبیعی ارائه میشود، در واقع بازاندیشی انقلابی است.
۴. شرطبندی اصلی لیبرالیسم: آزادی بهمعنای نبود محدودیت است.
لیبرالیسم آزادی را بهعنوان وضعیتی میفهمد که در آن فرد میتواند آزادانه در حوزهای عمل کند که توسط قانون مثبت محدود نشده است.
بازتعریف آزادی. سنتهای پیشامدرن آزادی را بهعنوان توانایی آموخته شدهی خودحکومتی، غلبه بر خواستههای پست از طریق فضیلت و انضباط میدانستند. این هنر از طریق عادت و آموزش حاصل میشد و برای هر دو، روح فردی و دولتهایی که به دنبال خیر عمومی بودند، ضروری بود. انجام هرچه خواسته شود بردگی به هوس تلقی میشد.
نبود محدودیتها. لیبرالیسم مدرن این را رد میکند و آزادی را وضعیتی تعریف میکند که در آن فرد آزاد است هر آنچه میخواهد دنبال کند، تنها محدود به قانون. «وضعیت طبیعی» بهعنوان آزادی خالص تصور میشود و محدودیت نقطه مقابل آن است. دولت بهعنوان محدودیتی بیرونی، نه انضباطی برای خودحکومتی، دیده میشود.
گسترش حوزه. هدف گسترش حوزهی فعالیت خودمختار تا حد ممکن است. این مستلزم رهایی از اقتدارهای تثبیتشده، فرهنگهای دلخواه، سنت و محدودیتهای طبیعت است. بهطرز پارادوکسی، هرچه این حوزه خودمختاری بیشتر تضمین شود، دولت باید جامعتر شود تا رفتارهایی را که دیگر توسط هنجارهای اجتماعی کنترل نمیشوند، تنظیم کند.
۵. فردگرایی و دولتگرایی در لیبرالیسم یکدیگر را تقویت میکنند.
دولتگرایی فردگرایی را ممکن میسازد، فردگرایی دولتگرایی را طلب میکند.
دوگانگی نادرست. سیاست مدرن اغلب نبردی میان آزادی فردی (لیبرالیسم کلاسیک) و قدرت دولت/برابری (لیبرالیسم پیشرو) نشان میدهد. اما این مواضع ظاهراً متضاد، همکاری عمیقی را پنهان میکنند: هر دو به گسترش فردگرایی و دولتگرایی به بهای روابط حیاتی و نهادهای واسطهای کمک میکنند.
ریشههای فلسفی. لیبرالیسم کلاسیک، از طریق نظریه قرارداد اجتماعی، افراد را خالق دولت محدود میداند. اما در عمل، دولت لیبرال «فرد» را میآفریند با فراهم کردن شرایط گسترش آزادی (تعقیب هوسها) از طریق قانون و تسلط بر طبیعت. لیبرالیسم پیشرو، در حالی که فردگرایی کلاسیک را نقد میکند، همچنین به دنبال رهایی افراد از روابط و سنتهای ناخواسته است و اغلب از قدرت دولت برای رسیدن به این «فردیت بالاتر» بهره میبرد.
پیامدهای عملی. این پروژه مشترک قدرت دولت و فردگرایی را تقویت میکند. با رهایی افراد از پیوندهای سنتی (خانواده، جامعه، کلیسا)، آنها منابع حمایت سنتی را از دست میدهند و در مواقع نیاز به دولت متکی میشوند. هرچه جمعیت فردیتر شود، احتمال اتکای آنها به دولت بیشتر میشود و قدرت دولت افزایش مییابد. این چرخه خودتقویتکنندهای ایجاد میکند که گسترش دولت، تکهتکه شدن فردی را تضمین میکند و نیازمند گسترش بیشتر دولت برای کنترل جامعهای بدون هنجارهای مشترک است.
۶. لیبرالیسم با نابودی طبیعت، زمان و مکان، ضدفرهنگی میآفریند.
تنها اشکال «لیتورژی» فرهنگی مشترک که باقی مانده، جشنهای دولت لیبرال و بازار لیبرال است.
تخریب فرهنگ. لیبرالیسم فرهنگهای خاص، مبتنی بر محیطهای محلی و آداب و رسوم نسلی را با ضدفرهنگی فراگیر جایگزین میکند. این ضدفرهنگ بر سه ستون استوار است:
- تسخیر طبیعت: طبیعت به شیئی برای تسلط تبدیل میشود، جدا از فرهنگ.
- زمان شکسته: تجربه زمان به حالتی بدون گذشته و بیتفاوت به آینده بدل میشود.
- مکان قابل تعویض: مکان معنای تعریفی خود را از دست میدهد و قابل جایگزینی میشود.
استانداردسازی و همگنسازی. این ضدفرهنگ از طریق قانون استاندارد که جایگزین هنجارهای غیررسمی میشود و بازار جهانی که یکفرهنگ را ایجاد میکند، پیش میرود. افراد را از مردم خاص و روابط درونساختی آزاد میکند و آداب را با قانون انتزاعی و تعهدات شخصی را با تهدیدهای قانونی و بدهی مالی جایگزین میسازد.
بندگی، نه آزادی. این ضدفرهنگ که ظاهراً عرصه آزادی است، بیش از پیش به بندگی تعبیر میشود. شادی و اضطراب همزمان انسان رها شده از سنت، موفقیت و شکست لیبرالیسم را بازتاب میدهد. امپراتوری آزادی گسترش مییابد، اما واقعیت آزادی کاهش مییابد و فروپاشی لیبرالیسم تسریع میشود.
۷. فناوری، شکلگرفته توسط لیبرالیسم، ناتوانی و اجتنابناپذیری را تقویت میکند.
چه بهعنوان ستایش و چه بهعنوان سوگواری گفته شود، این روایت اجتنابناپذیری تمایل دارد به فناوری خودمختاری ببخشد، گویی پیشرفتهای آن مستقل از قصد و اندیشه انسانی رخ دادهاند.
عصر فناوری. در حالی که انسانها همیشه از ابزار استفاده کردهاند، دوران مدرن با رابطهای نوین با فناوری مشخص میشود که بین خوشبینی و ترس نوسان دارد. فرهنگ عامه این موضوع را بازتاب میدهد و فناوری را منبع نابودی یا بندگی ما نشان میدهد.
فناوری ما را شکل میدهد. مطالعات دانشگاهی بررسی میکنند چگونه فناوریهایی مانند اینترنت و شبکههای اجتماعی ما را تغییر میدهند، اغلب بهسمت بدتر شدن، تأثیر بر مغز، زندگی اجتماعی و ظرفیت جامعهپذیری. منتقدان میگویند فناوری به فرهنگ حمله میکند، سنت را با کارایی و سودمندی جایگزین میکند و به «تکنوپلی» منجر میشود که در آن فناوری خود فرهنگ است.
روایت اجتنابناپذیری. حس غالب اجتنابناپذیری فناوری وجود دارد، گویی پیشرفتها از قانون آهنینی پیروی میکنند که مستقل از قصد انسانی است. این روایت به فناوری خودمختاری میدهد و ما را در برابر قدرت تحولآفرین آن ناتوان میسازد. اما فناوری تحت تأثیر هنجارهای سیاسی و اجتماعی است؛ تعریف لیبرالیسم از آزادی بهعنوان گسترش فعالیت خودمختار، «سیستمعامل»ی است که جامعه فناوری ما را پرورش میدهد.
۸. آموزش لیبرال جای خود را به آموزش خدمتگزارانه برای بازار و دولت داده است.
آموزشی که شایستهی یک جمهوری است جای خود را به آموزشی داده است که مناسب یک «رِس ایدیوتیکا» است—در یونانی، فردی «خصوصی» و منزوی.
تضعیف پرورش. پیش از لیبرالیسم، آموزش عمیقاً با فرهنگ پیوند داشت، افراد آزاد را از طریق تعامل با سنت و متون پرورش میداد و هدف آن آزادی بهعنوان خودحکومتی از طریق فضیلت بود. لیبرالیسم این را تضعیف میکند با جدا کردن آموزش از فرهنگ، تبدیل آن به موتور ضدفرهنگ و جایگزینی هدف خودحکومتی با خودمختاری و نبود محدودیت.
هنرهای خدمتگزار. هنرهای لیبرال که زمانی هدف آموزش انسانهای آزاد را داشتند، جای خود را به رشتههایی دادهاند که بر کاربرد عملی، اهمیت اقتصادی و تسلط فنی (علوم، فناوری، مهندسی، ریاضیات، کسبوکار) تمرکز دارند. علوم انسانی که برای اهمیت خود میجنگند، اغلب علیه متونی که مطالعه میکنند میایستند و نظریههای پیشرو را میپذیرند که آزادی و سیاست هویت را بر میراث فرهنگی ترجیح میدهند.
از دست دادن محدودیتها. این تغییر بازتاب فرض لیبرالیسم است که ما آزاد به دنیا آمدهایم، نه اینکه آزادی را بیاموزیم. آموزش به آزادی شخصی و گسترش خودمختاری تبدیل شده است، همسو با پروژه علمی تسلط بر طبیعت. دانشجویان بیش از پیش احساس میکنند چارهای جز انتخاب رشتههای کاربردی ندارند، که منجر به افول علوم انسانی و آموزشی میشود که به اهداف خصوصی و منزوی میپردازد نه شکوفایی مدنی یا انسانی.
۹. لیبرالیسم اشرافیت جدیدی، پایدارتر و عمیقتر ایجاد کرده است.
پایان لیبرالیسم جامعهای است با طبقهبندی عمیق و فراگیر، وضعیتی که لیبرالها آن را تأسفآور میدانند اما به طرق مختلف به تداوم آن کمک میکنند—بهویژه از طریق نهادهای آموزشی خود.
جایگزینی کهنه. لیبرالیسم با حمله به اشرافیت قدیمی مبتنی بر امتیاز ارثی، حمایت کسب کرد و وعدهی باز بودن بر اساس انتخاب و استعداد داد. اما به اشرافیت جدیدی منجر شده که از امتیازات ارثی، نقشهای تعیینشده و موقعیتهای ثابت برخوردار است، مبتنی بر شایستهسالاری، ثروت و کنترل نهادها.
شرطبندی لاک. متن بنیادین لاک نظامی را پیشنهاد داد که توسط «کوشا و عاقل» اداره شود و جایگزین اشرافیت «شکایتگر و نزاعطلب» شود. او استدلال کرد این نظم جدید، هرچند نابرابری گسترده ایجاد میکند، ثروت کلی را افزایش میدهد و نابرابری را از طریق رفاه مادی و امکان نظری تحرک قابل تحمل میسازد. این شرطبندی بنیادین لیبرالیسم بود.
حکمرانی قویها. جامعه امروز عمیقاً طبقهبندی شده است، با تجمع برندگان اقتصادی در مناطق ثروتمند و رها شدن بازندگان. نظام آموزشی، بهویژه مؤسسات ممتاز، ابزاری برای گزینش و آمادهسازی دانشجویان برای این طبقه حاکم جدید است و شکاف را تداوم میبخشد. این وضعیت انحراف نیست بلکه تحقق طراحی لیبرالیسم است که جامعه را برای منافع قویها و استثناییها سازمان میدهد، اغلب به بهای افراد عادی.
۱۰. دموکراسی لیبرال شهروندی را با اولویت دادن به اهداف خصوصی تنزل میدهد.
بنابراین لیبرالیسم چالش فراگیر دموکراسی بهعنوان رژیمی که نیازمند پرورش خودحکومتی منضبط است را رها میکند و به جای آن دولت را نهادی جدا اما خیرخواه میبیند که تأمین نامحدود کالاهای مادی و گسترش بیقید و شرط هویت خصوصی را حمایت میکند.
محدود کردن مردم. در حالی که «دم
آخرین بهروزرسانی::
نقد و بررسی
کتاب «چرا لیبرالیسم شکست خورد» نوشتهی پاتریک دنین استدلال میکند که موفقیت لیبرالیسم بهگونهای بوده که زمینهی سقوط آن را فراهم کرده است؛ زیرا این ایدئولوژی پیوندهای اجتماعی، ارزشهای سنتی و حس جامعه را تضعیف کرده است. منتقدان این کتاب را برانگیزانندهی تفکر اما در عین حال تفرقهافکن توصیف کردهاند؛ برخی از نقدهای آن بر جامعهی مدرن استقبال کردهاند و برخی دیگر تحلیلهای آن را ناقص یا اغراقآمیز دانستهاند. بسیاری به تعریف گستردهی دنین از لیبرالیسم و تمرکز او بر سیاستهای آمریکا اشاره کردهاند. در حالی که برخی چالش کتاب نسبت به اصول لیبرالیسم را ستودهاند، عدهای دیگر راهحلهای ارائهشده را مبهم یا غیرعملی یافتهاند.