نکات کلیدی
۱. خانوادهی من بهشدت منحصربهفرد و بیپرده است
پدرم مهارتهای اجتماعی کاملاً دیوانهوار و در عین حال آشنا و آزاردهندهای دارد.
ارتباطات منحصربهفرد پدر. پدر نویسنده، کاپیتان بازنشستهی نیروی دریایی، عادات اجتماعی گیجکنندهای دارد؛ اغلب وقتی حوصلهاش سر میرود، ناگهان از گفتگوها جدا میشود یا تلفن را قطع میکند، هرچند خودش ادعا میکند که «خیلی بهتر شده» اما شواهد خلاف این را نشان میدهد. موضوعات اصلی صحبتهایش حول دستگاه گوارش میچرخد؛ او با جزئیات دربارهی اجابت مزاج، بوی گاز معده و حتی نامگذاری وقایع خاصی مثل «فرودگاه اورلاندو» یا «بمبهای گیلاسی» حرف میزند.
صراحت مادر و تضاد فرهنگی. مادر پروییاش که با انگلیسی محدود با پدرش ازدواج کرده، به همان اندازه بیپرده است و اغلب با صداقت بیرحمانه ظاهر، انتخابهای زندگی و عادات غذایی را نقد میکند، گاهی با اصطلاحاتی که در آمریکای شمالی توهینآمیز محسوب میشوند. با وجود تفاوتهای آشکار—طبیعت «وحشی» پدر (آروغ، گاز معده، دخترها، اسلحه) در برابر اضطراب، آداب و کاتولیسیزم متعصب مادر—آنها کنار هم ماندند و اغلب به ایمان مشترکشان اشاره میکردند. سبکهای ارتباطیشان، بهویژه انگلیسی با لهجهی سنگین مادر و رکگویی پدر، فضایی آشفته اما اغلب خندهدار خلق میکرد.
اشاره به پوچی ماجرا. در کودکی، نویسنده از نشان دادن عادات ناخوشایند پدرش برای تحریک واکنشهای منزجرانهی مادرش لذت میبرد و این دینامیک هنوز برایش خندهدار است. این محیط خانوادگی با شخصیتهای شدید و سوءتفاهمهای فرهنگی، راحتی او را در شکستن مرزها و یافتن طنز در ناخوشایند شکل داد، هرچند مادرش بارها با تعجب میپرسید: «چرا اینقدر از این چیزها لذت میبری؟»
۲. رویاهای کودکی همیشه با واقعیت همخوانی ندارند
میدانستم که کارم افتضاح است، اما احتمالاً فکر میکردم بچههای دیگر هم ارائههای بدی دارند.
مشکلات اولیهی تحصیلی. نویسنده آرزوی پزشک شدن داشت، با وجود نشانههای اولیه مثل پروژهی فاجعهبار علوم کلاس پنجم که آزمایش تصویر خورشیدش تنها جایزهی «شرکتکننده» را گرفت، در حالی که نمایشهای پیچیده و تعاملی دیگران تحسین میشدند. خط بد و کمبود جزئیات علمیاش تفاوت چشمگیری با همکلاسیها داشت که آن زمان کاملاً درکش نمیکرد.
واقعیت پزشکی. این رویا ادامه داشت و حتی در ۱۴ سالگی فرصتی برای همراهی جراحان در کلینیک مایو پیدا کرد. این تجربه، که با مشاهدهی نامناسب برداشتن کیست واژن از بیمار بیدار شروع شد (همراه با نظرات نامناسب پدرش)، واقعیتهای گرافیکی و ساعات اولیهی حرفه پزشکی را به او نشان داد. دیدن چندین عمل جراحی روی اندامهای مختلف طی نه ساعت، به او فهماند که این مسیر برایش مناسب نیست، حتی با وجود سابقه پزشکی خانواده.
رویاهای فوتبال نقش بر آب شد. وقتی تمرکزش را به فوتبال تغییر داد، در دبیرستان فلوریدا که فوتبال سطح بالایی دارد، نویدبخش بود و حتی در سال اول در تیم اصلی بازی کرد. اما تعهدش در برابر تمرینات سخت تابستانی کمرنگ شد و ترجیح داد به سفرهای سنتی تابستانی به پرو برود. اضافه وزن سی پوندی ناشی از نوشیدنیهای پروتئینی و بیتحرکی او را به خط حمله برد و سوابق تحصیلی ضعیف، بهویژه دو بار مردود شدن در جبر، آرزوهای فوتبال دانشگاهیاش را نابود کرد، وقتی مدرسهای در سطح DIII کلاس ریاضی تابستانی خواست که او نپذیرفت.
۳. یافتن هویت در فرهنگهای غیرمنتظره
مثل دریچهای به دنیایی بود که من و دوستانم نمیدانستیم وجود دارد.
علاقهی شدید به هیپهاپ. بزرگ شدن در حومههای بیروح، هیپهاپ را به دریچهای هیجانانگیز، خنک و ظاهراً خطرناک به دنیایی متفاوت تبدیل کرد. تحت تأثیر شدید هنرمندان سیاهپوست در موسیقی و ورزش، او به شدت جذب این فرهنگ شد و حتی آرزو داشت سیاهپوست باشد، سبک، ورزشکاری و خنکی فرهنگی که میدید را میخواست. این باعث شد تلاش کند خود را غرق کند، از جمله نوشتن و اجرای قافیههای پر از اصطلاحات عامیانه با استفاده از کتابی از کتابخانه برای هر کسی که گوش میداد.
غوطهوری در فرهنگ پرویی. گذراندن تابستانها در پرو از ۹ سالگی او را مجبور کرد بهعنوان یک غریبه به دلیل ظاهرش («گرینگو») راهی برای کسب احترام پیدا کند. زندگی با خانواده و رفتن به مدرسه در آنجا، او را با ریتم متفاوت زندگی، شبهای دیرهنگام و فرهنگی که هم هیجانانگیز و هم خطرناک بود، از جمله تجربهی تروریسم، آشنا کرد. این غوطهوری، با وجود چالشها، پیوند عمیقی با فرهنگ، خانواده و آشپزی مشهور پرو برایش ایجاد کرد.
تقدیر فرهنگی در برابر سوءاستفاده. عشق عمیق او به فرهنگ سیاهپوستان آمریکا، از آیکونهای موسیقی مثل فت بویز و کریس راک تا ورزشکارانی مثل دیون سندرز، هویت و مسیر حرفهایاش بهویژه در کمدی را شکل داد. او به پیچیدگی پذیرش و تأثیرپذیری یک فرد سفیدپوست از فرهنگ سیاهپوستان اذعان دارد، تفاوت بین تقدیر واقعی و سوءاستفاده فرهنگی را میداند و در نهایت به غنای فرهنگ سیاهپوستان که از کودکی با آن ارتباط داشت، افتخار میکند.
۴. درسهای زندگی از برخوردهای پوچ و عجیب میآیند
میخواستم بدانم و احساس کنم که هدفی دارم.
جستجوی کیف پول گمشده. هنگام کار در برنامه «آمریکا تحت تعقیب» در واشنگتن، برخوردی تصادفی در تاکسی باعث شد کیف پول گمشدهای پیدا کند. با انگیزهی خیالپردازی رمانتیک دربارهی لحظهای تغییر دهندهی زندگی، به دنبال بازگرداندن آن رفت، اما با بیتفاوتی پدر صاحب کیف («او واقعاً آدم بدی است») و ماهها بعد واکنش کاملاً بیتفاوت صاحب کیف، یک پیشخدمت به نام جاستین، مواجه شد که هیچ قدردانی یا کنجکاوی نشان نداد.
حادثهی عکس در بانک. تلاش برای آشنا کردن دوستش با یک صندوقدار زیبا باعث شد مخفیانه از او عکس بگیرد که منجر به تماس امنیتی ولز فارگو شد. مجبور شد عکسها را پاک کند و به او اطلاع دادند که در فهرست تهدیدات احتمالی ملی قرار گرفته است، فهرستی که بین تمام بانکهای آمریکا به اشتراک گذاشته میشود؛ نتیجهای که هم ترسناک و هم پوچ بود، بهویژه با توجه به شک اولیهی دوستش دربارهی جذابیت صندوقدار.
واقعیت «اسپا»ی آرامشبخش. اولین شغلش در لسآنجلس بهعنوان «کارمند اسپا» در مکانی به نام «اسپلش» به سرعت نشان داد که اینجا اصلاً اسپا نیست، بلکه مکانی است که بهصورت ساعتی اجاره داده میشود و عمدتاً برای ملاقاتهای جنسی پولی استفاده میشود. تمیز کردن پس از مشتریان و مشاهدهی ملاقاتهای ناخوشایند و اغلب معاملاتی، شکل عجیبی از تماشای مردم را فراهم کرد و او را بیشتر با واقعیتهای عجیب و گاهی غمانگیز رفتار انسانی خارج از جریان اصلی آشنا کرد.
۵. واقعیت بیپردهی کمدینهای سفرکننده
هیچ کسبوکاری مثل صنعت نمایش نیست. و اگر صنعت نمایش تو را نخواست، همیشه کمدی هست.
زحمت و دستمزد. مسیر تبدیل شدن به کمدین تورکنندهی موفق دشوار است و شامل اجراهای بیشمار در مکانهایی کمتر از جذاب میشود. در ابتدای کار، دستمزدها ناچیز بود (۵۰ دلار برای مجری، ۱۰۰ دلار برای اجراهای کوتاه) و اغلب مجبور بود شغلهای دیگری مثل کار در رستوران یا کندن گودال بگیرد. باشگاههای کمدی معمولاً کمدینها را در «کاندوهای کمدی» با نگهداری ضعیف جای میدهند که برای مالکان معافیت مالیاتی است و گاهی منجر به هماتاقیهای ناراحتکننده یا حتی ترسناک میشود.
سفر و مکانها. شغل شامل سفرهای گسترده به مکانهای متنوع، از وینیپگ در زمستان تا فینیکس در تابستان است و اجرا در مکانهای غیرمعمولی مثل بارهای محلی، پارکینگها و حتی سفری اضطرابآور برای اجرای برنامه برای نیروهای نظامی در گوانتانامو بی است، جایی که با یک مأمور سیا به ظاهر بیتفاوت روبهرو شد. این تجربیات جنبهی غیررمانتیک حرفه را نشان میدهد، دور از دیدگاه رمانتیک مخاطبان دربارهی سفر.
مقابله با نفرت. با افزایش دیدهشدن، بازخورد منفی نیز بیشتر میشود، بهویژه در فضای آنلاین. در حالی که بازخورد اولیه اغلب حمایتی است، کمدینهای حرفهای با انتقادات و نامههای نفرتآمیز مداوم روبهرو هستند که میتواند از نظر احساسی طاقتفرسا باشد، هرچند با گذشت زمان «تحمل» پیدا میکنند. نویسنده به مورد خاصی اشاره میکند که پس از شوخی دربارهی لوئیزیانا هزاران پیام خشمگین دریافت کرد و برای پاسخ طنزآمیز، شخصیتی به نام «بلیک» ساخت.
۶. گاهی خوب است چاق باشی
تو دویست و پنجاه پوند وزن داری. این خیلی است. گاهی خوب است چاق باشی.
آزمایشهای اولیهی مواد مخدر. مصرف مواد نویسنده با ماریجوانا در دبیرستان شروع شد اما به اکستازی و بهویژه GHB («جی») افزایش یافت. ابتدا بهخاطر باور غلط که بدنسازان از آن استفاده میکنند جذب GHB شد و به اثرات سرخوشکنندهاش علاقهمند شد، حتی در ساعات مدرسه با بیتوجهی از آن استفاده میکرد. حادثهای که پس از کنسرت کلینت بلک دچار بیهوشی شد، هشداری بود اما او را منصرف نکرد.
فرار از دانشگاه و اوردوز. با آوردن مقدار زیادی GHB به دانشگاه، برای مقابله با تنهایی و ناامیدی از انتخاب مدرسه، بهطور مکرر از آن استفاده کرد. وقتی موجودیاش تمام شد، نسخهی رقیقتر محلی را جستجو کرد. بازگشت به خانه برای تعطیلات شکرگزاری و ترکیب مقدار زیادی GHB با چندین نوشیدنی اسکرودریور منجر به اوردوز و کمای هشت ساعته شد.
نجات و توضیح پزشک. بیدار شدن در بخش مراقبتهای ویژه، با دستبند و لولهها، روبهروی والدین ناامید و پزشکانی که باید میدانستند چه مصرف کرده، قرار گرفت. آزمایش سمشناسی ترکیبی از باربیتوراتها، آمفتامینها و کوکائین را نشان داد که نشان میداد موادش آلوده بودهاند. پزشکی که او را نجات داد، بقای او را تا حدی به وزنش نسبت داد و گفت: «تو دویست و پنجاه پوند وزن داری. این خیلی است. گاهی خوب است چاق باشی.» این توضیح تلخ و بهیادماندنی برای نجات از اشتباهی نزدیک به مرگ بود.
۷. برخورد با افراد مشهور اغلب پوچ است
یعنی من آرایش ندارم و تازه پرواز کردیم، اما… باشه.
همسفران غیرمنتظره. نویسنده چندین برخورد بهیادماندنی با افراد مشهور در پرواز داشته، اغلب کنار آنها در کلاس اول نشسته است. از جمله نشستن روبهروی بروس بروس که بهطور غیرمنتظرهای شیفته اندی گریفیت و موزهاش بود، و نشستن کنار کریس تاکر که اولین جملهاش هنگام سوار شدن این بود: «باید دوباره راس آور انجام بدم؟»
سرنا ویلیامز و ماجرا. برخوردی بهخصوص با سرنا ویلیامز داشتند؛ گفتگویی خوشایند و او حتی نام و عنوان ویژهی نتفلیکس او را نوشت. بعدها با وحشت فهمید که ویژهاش شامل جوکی دربارهی فانتزی سهنفره با او و خواهرش است و نگران بود که او آن را ببیند. سالها بعد در دیدار مجدد، مست داستان را تعریف کرد که شوهر سرنا آن را خندهدار یافت و سرنا با ادب سرگرم شد.
تأثیر آقای بیگ. نشستن کنار کریس ناث نشاندهندهی شدت شیفتگی افراد مشهور، بهویژه زنان طرفدار سریال «سکس اند د سیتی» بود. دیدن یک مهماندار پرواز که بهشدت لرزان و ناتوان از انجام وظیفهاش شده بود، نمونهای بارز از این پدیده بود. خود ناث به نظر میرسید به این توجه مداوم عادت کرده اما در گفتگو شرکت داشت و بهطور غیرمنتظرهای علاقهمندی شدیدش به سریال «داونتون ابی» را ابراز کرد.
۸. کودک درونت را بپذیر و رفتارهای غیرعادی را دوست داشته باش
تو رفتار غیرعادی انسانها را دوست داری.
علاقه به کلیپهای پادکست. در پادکست «خانهی مادرت»، نویسنده و همسرش تخصص دارند در پیدا کردن و به اشتراک گذاشتن کلیپهای اینترنتی عجیب، ناراحتکننده و نامناسب که اغلب هدفشان تحریک واکنشهای شدید مهمانان است. این علاقه به رفتار غیرعادی انسانها، عنصر اصلی برنامه است که با ارسالهای شنوندگان که مرزهای تصور را جابهجا میکنند، تغذیه میشود.
بینش دکتر درو. در بحث با دکتر درو پینسکی، نویسنده ابتدا ادعا کرد که «رفتار انسانی را مطالعه میکند»، اما دکتر درو سریعاً اصلاح کرد و گفت او «رفتار غیرعادی انسان» را دوست دارد و به شرم آشکار نویسنده دربارهی این موضوع اشاره کرد. این لحظه باعث شد نویسنده دربارهی دلیل شادی و خندهاش از دیدن کلیپهای عجیب یا ناراحتکننده تأمل کند.
خندیدن به آسیبها. واکنش طولانیمدت و غیرارادی نویسنده خندیدن بیوقفه به داستانها یا ویدئوهای آسیبهای شخصی، بهویژه ضربههای شدید یا سقوطها است، البته نه موارد خونین. او این را به دوران کودکی و شغلی در ساختوساز نسبت میدهد که داستان همکارش دربارهی افتادن وان حمام از سه طبقه روی گردنش باعث حملهی خندهای شدید و تشنجمانند شد، واکنشی که در نهایت برای همکارش هم خندهدار بود. این طنز ظاهراً تاریک، بخش عمیقاً ریشهدار شخصیت اوست.
۹. پدر شدن خودت را به شکل غیرمنتظرهای نشان میدهد
دوست دارم تنها بازی کنم، لطفاً.
طرفداری والدین. در کودکی، نویسنده و خواهرانش میپرسیدند آیا والدینشان طرفدار خاصی دارند یا نه. مادرش آشکارا گفت که جین را بیشتر دوست دارد چون جین بیشتر دوستش دارد، اما پدرش همیشه به نویسنده میگفت که او مورد علاقهاش است، اظهاری که واقعاً برایش خوشایند بود. حالا که خودش پدر شده، میفهمد که طرفداری موقتی است و بر اساس رفتار («هر کودکی که گریه نمیکند»).
شخصیتهای متضاد. دو پسرش، الیس (۶ ساله) و جولیان (۳ ساله)، خلقوخوی بسیار متفاوتی دارند. الیس خواهان و ریسکپذیر است و علاقهی عجیبی به تماشای مارها هنگام شکار و خوردن دارد، رفتاری که نویسنده آن را آشنا و شدید میداند. جولیان آرام است اما اخیراً نام
آخرین بهروزرسانی::
نقد و بررسی
کتاب «لطفاً تنها بازی کنم» با نظرات متفاوتی روبهرو شده و میانگین امتیاز آن ۴.۰۱ از ۵ است. طرفداران کمدی تام سگورا از طنز و روایتهای او استقبال میکنند و این کتاب را بسیار خندهدار و سرگرمکننده میدانند. با این حال، برخی خوانندگان به بازتکرار مطالب از اجراهای استندآپ و پادکستهای او انتقاد دارند و همچنین از شوخیهای رکیک و نام بردنهای مکرر گلایهمندند. نسخهی صوتی کتاب که توسط خود سگورا روایت شده، بهشدت توصیه میشود. در حالی که برخی از داستانهای شخصی و برخوردهای او با افراد مشهور تمجید میکنند، عدهای دیگر محتوای کتاب را توهینآمیز یا فاقد نوآوری میدانند. به طور کلی، این کتاب بیشتر برای طرفداران پیشین سگورا جذاب است تا خوانندگان جدید.
Similar Books








